دل نــــــوشته ها ـ آوای دل

 

شکلَــَک هآی رّمیـــ ـنآسرت رو میذاری روی بالش...شکلَــَک هآی رّمیـــ ـنآ

چشماتو میبندی...به خودت فشار میاری تا خوابت ببره...

نمیشه...نه اینجوری نمیشه

گوشیتو بر میداری...

مینویسی خوابم نمیبره....

یهو بغض گلوتو میگیره...میبینی هیچکس نیست اینو براش بفرسی...

میفهمی چقدر تنهایی...اینقدر اشک میریزی که خوابت میبره....

 بمیرم واسه خودم که هر روزم اینطور به پایان میرسه ولی هنوزم بر این باورم که تو این دنیا تنهایی بهترین یارمه

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 22:42 توسط sokoot| |

 

به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟

به شكست دل من
یا به پیروزی خویش
...
به چه می خندی...!؟
به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟

یا به افسونگری چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟

به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی

كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟

به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها

یا به ........
خنده داراست.....بخند !

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 22:38 توسط sokoot| |

 

این شب ها

 

مهتاب ندارم

دلم هوای شرجی میخواهد

کناره رود

نیزار های بلند

یک قایق کوچک

دوتا پارو

دلم رفتن میخواهد

رفتن تا جایی که هوا پر قاصدک های مهربان باشد

که هر کدام در گوشم نغمه ای تازه سر بدهند

و نور 

روی تک تک شبنم ها منعکس شود

دلم آسمان میخواهد

یک آسمان آبی گرفته

که به خاطر من تمام روز را ببارد

نوک انگشتانم

سرد است و تنها

دلم یک طرح گرم قناری میخواهد

تا انگشتانم را روی خطهایش بکشم

دلم آبی میخواهد

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 22:25 توسط sokoot| |

دلگیر که میشوم

بغض میــکنم ...

می آیم پشت صفحه ی مانیتورم ...

کامنت مینویسم و

صورتک میگذارم ... 

  صورتکی که میخندد   


و پشتش قایم میشوم

که فکر کنی میخندم

و بخندی...

اشکهایم میـــــــآیند و من

مدام با صورتک مجازی ام میخندم ...

تو که میــخندی

باورم میشـــود ...

شاد میشوم

اشکهام روی گونه ام می خشکند ...

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 17:3 توسط sokoot| |

 

 

 

 

 

 

یک

 پنجره برای دیدن


یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن


یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی


در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد


و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ


یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را


از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم


سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد


و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا


خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد


یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت


*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*


*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*


*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*


*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*


*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*


*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*


*ـــــــــــــــــــــــــــــ*


*ــــــــــــــــ*


*ــــــ*


*

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 16:29 توسط sokoot| |

نامه ای از ویکتور هوگو ...

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 16:27 توسط sokoot| |

به ديدارم بيا هر شب
در اين تنهايي تنها و تاريك خدا مانند
دلم تنگ است
اي روشن تراز لبخند
شبم را روز كن در زير سرپوش سياهي ها
دلم تنگ است بيا بنگر چه غمگين و غريبانه
در اين ايوان سر پوشيده و اين تالاب مالامال
دلي خوش كرده ام با اين پرستو ها و ماهي ها
و اين نيلوفر ابي واين تالاب مهتابي
بيا اي هم گناه من در اين برزخ
بهشتم نيز و هم دوزخ
به ديدارم بيا اي هم گناه اي مهربان
كه اينان زود ميپوشند رو در خوابهاي بي گناهي ها
ومن ميمانم وبيداد بي خوابي
در اين ايوان سرپوشيده و متروك
شب افتاده ست و در تالاب ديريست
كه در خوابند ان نيلوفر ابي و ماهي ها،پرستوها
بيا امشب كه من تاريك وتنهايم
بيا اي روشني اما بپوشان روي
كه ميترسم ترا خورشيد پندارند
و ميترسم از خواب برخيزند
و ميترسم كه چشم از خواب بردارند
نميخواهم ببيند هيچكس ما را
نميخواهم بداند هيچكس ما را
و نيلوفر ابي كه سر بر ميكشد از اب
پرستوها كه با پرواز و با اواز
و ماهي ها كه با ان رقص غوغايي
نميخواهم بفهمانند بيدارند
شب افتاده ست و من تنها وتاريكم
و درايوان و در تالاب ديريست در خوابند
پرستوها و ماهي ها و ان نيلوفر ابي
بيا اي مهربان با من
بيا اي ياد مهتابي

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 8:31 توسط sokoot| |

 

سکوت کوچه‌های تارِ جانم، گریه می‌خواهد

تمام بندبندِ استخوانم، گریه می‌خواهد

ببار ای ابر باران‌زا! میان شعرهای من

که بغض آشنای آسمانم، گریه می‌خواهد

بهاری کن مرا جانا! که من پابند پاییزم

و آهنگ غزلهای جوانم، گریه می‌خواهد

نمی‌خواهم دگر آیینه را؛ چشمان من مُردند

که در متنش نگاه ناتوانم، گریه می‌خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی

که حتّی گریه‌های بی‌امانم، گریه می‌خواهد

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 8:25 توسط sokoot| |

ای نوش کرده نیش را بی خویش کن با خویش را

 

                     با خویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را

 

تشریف ده عشاق را پرنور کن افاق را

                           بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را

 

با روی همچون ماه خود بالطف مسکین خواه خود

                          مارا تو کن همراه خود چیزی بده درویش را

 

چون جلوه مه میکنی وز عشق اگه میکنی

                            با مه چه همره میکنی چیزی بده درویش را

 

درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان

                           نی دلق صد پاره کشان چیزی بده درویش را

 

هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی

                         هم راز وهم محرم تویی چیزی بده درویش را

 

تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود

                         خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را

 

جان من و جانان من کفر من و ایمان من

                               سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را

 

ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن

                          منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را

 

امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم

                         بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را

 

امروز گویم چون کنم یک پاره دل را خون کنم

                       وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را

 

تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی

                          خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را

 

جان را در افکن در عدم زیرا نشاید ای صنم

                             تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

 

                         

 

نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت 14:42 توسط sokoot| |




 


آن شب ...

که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...


تماشا می کرد ...


آن شب که شب پره ها ..

عاشــقـــانه تر ..


نــــور را می جســـتند ...!


و اتاقم ..


سرشار از عطر بوسه و ترانه بود... !

دانستم..


تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 14:39 توسط sokoot| |








هر روز تكراريست

صبح هم ماجرای ساده ایست

گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند

...................................................................................

رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم.


خدایا

می شود استعـــــفا دهم؟!

کم آورده ام ...!

.................................................................................

درد من تنهايی نيست؛ بلكه مرگ ملتی است كه گدايی را قناعت
بی عرضگی را صبر و با تبسمی بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مي نامند




نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 14:23 توسط sokoot| |

 

می خوام بدونی که توشب و روز منی

 

می دونی وقتی از تو می نویسم اشک از چشمام جاری میشه

 

اخه فقط تو هستی که قدر اشکای منو می دونی

 

می دونی چند شب دارم به یاد تو چشمامو رو هم می زارم

 

اخه دوست دارم خوابتو ببینم

 

باشه بی معرفت دیگه تو خواب ام نمی خوای بیای

 

 

اگه صبح تا شب چشمام به راه که ببینمت

 

اینو بدون تمام شب رویای با تو بودن یه لحظه تنهام نمی زاره

 

چطور دلت اومد منو تنها بزاری بری

 

آخه نمی گی دلم واسه بهونه گرفتنات تنگ می شه

 

چه گویم از پریشان حالی دل                    زشب های سراسر خالی دل

 

چه می شدکه تو روزی می نشستی             عزیزمن به روی قالی دل

 

رسول درد ز داغم چاره ای کن                 زشب بی چلچراغم چاره ای کن

 

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 14:11 توسط sokoot| |

دلم میخواد برم تو پاگرده پله های خونه ای که تمام بچگیمو توش گذروندم. خونه

قدیمیمون..دلم میخواد برم اونجا مثل

 اونوقتا از صبح که چشم بازمیکنم تا شب که چشمامو میخوام ببندم توپ بازی کنم.خوبیه

بازیام این بود که هراتفاقی که خوب و بد توش میفتاد فقط تاوقتی که مامان صدام کنه که برم

ناهار یا شام بخورم طول میکشید.اینروزا همه چی طولانی شده!تموم نمیشه دیگه!

دلم میخواد برم.برم توی حیاط اون خونمون بادوستم بازی کنم.یادش بخیر.چقدر اون روزا بی

دغدغه بودم .کاش میشد برگردم عقب.برگردم به اون روزا که از صبح تا شب هیشکی

صدامو نمیشنیدو هیچ اعتراضی هم نبود که چرا انقدر  ساکتی!به قول مامانم میگه من که

نفهمیدم تو چطوری بزرگ شدی!کاش میشد الانم ساکت باشی.

الان تا ساکتمیشی فکر میکنن عاشق شدی!تا ساکت میشی همه اعتراض میکنن که وای چته

؟کاش دردم گفتنی بود.کاش میتونستم حرف بزنم بگم چه مرگمه. کاش میشد ...

خدایا میخوام بچه باشم.میخام تاپ سوار شم.ازسرسره برعکس برم بالا و صدای همه رو در

بیارم.میخام الا کلنگ بازی کنم مثه اونروزا که دوستم منو بالا نگه میداشت نمیزاشت بیام

پایین اخه من خیلی سبک بودم!چقدرم  میترسیدم از اون بالا . حالا حاضرم اون ترسو به

قیمت جونم بخرم.اون ترس خیلی بهتر از ترسی که الان دارم بود.خیلی بهتر.

خدایا میترسم ... کمکم کن ...

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 13:49 توسط sokoot| |


Power By: LoxBlog.Com