دلم میخاد


دل نــــــوشته ها ـ آوای دل

دلم میخواد برم تو پاگرده پله های خونه ای که تمام بچگیمو توش گذروندم. خونه

قدیمیمون..دلم میخواد برم اونجا مثل

 اونوقتا از صبح که چشم بازمیکنم تا شب که چشمامو میخوام ببندم توپ بازی کنم.خوبیه

بازیام این بود که هراتفاقی که خوب و بد توش میفتاد فقط تاوقتی که مامان صدام کنه که برم

ناهار یا شام بخورم طول میکشید.اینروزا همه چی طولانی شده!تموم نمیشه دیگه!

دلم میخواد برم.برم توی حیاط اون خونمون بادوستم بازی کنم.یادش بخیر.چقدر اون روزا بی

دغدغه بودم .کاش میشد برگردم عقب.برگردم به اون روزا که از صبح تا شب هیشکی

صدامو نمیشنیدو هیچ اعتراضی هم نبود که چرا انقدر  ساکتی!به قول مامانم میگه من که

نفهمیدم تو چطوری بزرگ شدی!کاش میشد الانم ساکت باشی.

الان تا ساکتمیشی فکر میکنن عاشق شدی!تا ساکت میشی همه اعتراض میکنن که وای چته

؟کاش دردم گفتنی بود.کاش میتونستم حرف بزنم بگم چه مرگمه. کاش میشد ...

خدایا میخوام بچه باشم.میخام تاپ سوار شم.ازسرسره برعکس برم بالا و صدای همه رو در

بیارم.میخام الا کلنگ بازی کنم مثه اونروزا که دوستم منو بالا نگه میداشت نمیزاشت بیام

پایین اخه من خیلی سبک بودم!چقدرم  میترسیدم از اون بالا . حالا حاضرم اون ترسو به

قیمت جونم بخرم.اون ترس خیلی بهتر از ترسی که الان دارم بود.خیلی بهتر.

خدایا میترسم ... کمکم کن ...



نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 13:49 توسط sokoot| |


Power By: LoxBlog.Com